روانشناسی چیست؟

روانشناسی علمی است که انسان به کمک آن، خود را بهتر با آن می‌شناسد. اصطلاح روانشناسی از دوکلمه Psyche (روح) وlogos (مطالعه یک موضوع) به دست آمده است. در قرن هجدهم اصطلاح روانشناسی معنی واقعی خود را که مطالعه ذهن باشد کسب کرد. انسانها همیشه درباره معمای ذهن تأمل کرده اند. برای مثال، ارسطو، فیلسوف یونانی درباره‌ی هوش،تفکر،انگیزه ها و هیجانات در کتاب معروف خود،درباره‌ی روح، حدسهای جالبی زده است. گمانه زنی فلسفی درباره‌ی موضوعات روان شناسی به اندازه نژاد انسان قدمت تاریخی دارد. ولی چیزی بیش از یکصد سال است که روان شناسی به صورت یک رشته علمی پدیدار شد.

علم جدیدی متولد شد.

رشته های فلسفه و فیزیولژی پدر ومادر عقلانی روانشناسی بودند. در سال 1870 انشمندان به دنبال سوالاتی درباره احساس های بدن، ذهن، تعامل ذهن و خارج و ... بودند. ویلهلم وونت آلمانی روانشناسی را به صورت مستقل از فلسفه و فیزیولوژی درآورد. او در سال 1879 که سال تولد روانشناسی نام گرفت، اولین آزمایشگاه روانشناسی را در دانشگاه لایپزیک آلمان راه انداخت. او معتقد بود زمینه مطالعه روانشناسی باید هشیاری (تجربه بی واسطه محرک ها بدون دخالت یادگیری) باشد.

پس روانشاسی: مطالعه علمی تجربه هشیار می باشد

آغاز مبارزه مکتب ها.

دو مکتب فکری اولیه به نام های ساخت گرایی و کارکردگرایی در روانشناسی درگیر مبارزه عقلانی بودند. ساخت گرایی توسط ادوارد تیچنر انگلیسی، در آمریکا پدیدار شد. او روانشناسیِ وونت را به صورتی که خودش دوست داشت به آمریکا برد.

ساخت گرایی: تجزیه هشیاری به عناصر اصلی آن و بررسی ارتباط بین عناصر

عناصر تجربه هشیار: حس ها، احساسات، تصورات ذهنی

روش آنها: درون نگری یا خود نگری بود.

آنها افرادی را برای درون نگری تربیت می کردند که آزمودنی نامیده می شدند.

کارکردگرایان با آنها مخالف بودند و معتقد بودند که : هدفِ هشیاری، به جای ساختار بررسی شود.

بنیانگذار: ویلیام جیمز با کتابِ اصول روانشناسی که تحت تاثیر نظریه انتخاب طبیعی داروین بود.

داروین: ویژگی های نمونة هرگونه باید در خدمت اهداف آن گونه باشند.

جیمز: هشیاری، ویژگی مهم انسان است پس روانشناسی باید کارکردِ هشیاری را بررسی کند.

جیمز معتقد بود: ساخت گرایان از ماهیت واقعی هشیاری غافلند او باور داشت که هشیاری از جریان مداوم افکار تشکیل می شود در حالیکه ساختگرایان در هنگام تجریه هشیاری به دنبال نقاط راکد در این جریان بودند.

ساخت گرایان بیشتر دنبال آزمایشگاه بودند اما کارکرگرایان به چگونگی سازگاری افراد با ضروریات واقعی اطراف علاقه داشتند.

واتسون روانشناسی را به صورت رفتار گرایی در آورد.

رفتار گرایی توسط جان بی واتسون بنا نهاده شد.

رفتار گرایی: روانشناسیِ علمی، فقط باید رفتار قابل مشاهده را مطالعه کند و هشیاری را کنار بگذارد. به نظر واتسون روش علمی بر اثبات پذیری استوار است. ادعاهای علمی را می توان رد یا اثبات کرد به همین دلیل مطالعه فرایندهای ذهنی را به علت شخصی بودن، نمی توان مطالعه علمی دانست.

از آنجا که رفتار به هرگونه پاسخ یا فعالیت ارگانیزم اشاره دارد که آشکار یا قابل مشاهد (علمی) است بنابراین نمی توان افکار امیال و احساس ها را مطالعه علمی کرد. واتسون در بحث طبیعت در برابر تربیت، موضع افراطی، یعنی عدم نقش ژنتیک در رفتار را برگزید.

انتقال از مطالعه هشیاری به رفتار، باعث شد بررسی ها بیشتر روی حیوانات به عنوان آزمودنی صورت بگیرد به دلیل اینکه: این آزمودنی ها از نظر گذشته و حال و آینده آزمودنی قابل کنترل تر بودند.

با وجود نفوذ بالای واتسون، مکتب روان شناسی گِشتالت با او مخالفت کرد. نظریه پردازان گشتالت روی ادراک تحقیق می کردند و معتقدد بودند باید روانشناسی به بررسی تجربه هشیار ادامه دهد.

فروید ناهشیار را مطرح می سازد.

روش فروید که وی آن را روانکاوی نامید از طریق خودکاوی، بررسی اضطراب ها، تعارض ها و امیالِ خودِ فروید و تجارب درمان بیمارانی که دچار مشکلات روانی همچون ترس غیر منطقی، وسواس و اضطراب بودند بوجود آمد و فروید را به وجود ناهشیار متقاعد ساخت.

به عقیده فروید: ناهشیار شامل افکار خاطرات و امیالی است که زیر سطح آگاهی هشیار هستند ولی با این حال تاثیر زیادی بر رفتار دارند.

او متوجه شده بود رویاهای بیمارانش احساس های مهمی را ابراز می کنند که از آن ها اگاه نیستند. فروید با پیوند دادن بین مشاهداتش نتیجه گرفت: آشفتگی های روانی عمدتا توسط تعارض‌های شخصی ایجاد می شوند که در سطح ناهشیار قرار دارند. او با تمرکز بر عوامل تعیین کننده ناهشیار، رفتار، شخصیت، انگیزش، و اختلال های روانی را توضیح داد.

نظریه روانکاوی فروید با مقاومت زیادی از طرف روانشناسان مواجه شد به این علت که آن ها از تمرکز پیشین خود بر هشیار ناخرسند بودند و تجربه هشیار را غیر ممکن می دانستند و به موضوع کمتر مشکوک رفتار قابل مشاهده روی آورده بودند (به طریق اولی) نمی توانستند تجربه غیر هشیار را بپذیرند.

البته بعدها معلوم شد آنها اشتباه می کردند و روانکاوی مقبولیت یافت و بر پزشکی و هنر و ادبیات تاثیر گذاشت.

اسکینر اراده آزاد را زیر سوال برد.

در دهه 1950 اسکینر رفتار گرایی را دگرگون کرد. وی دیدگاه قاطع واتسون را پذیرفت اما رویداهای ذهنی را رد نکرد بلکه امکان مطالعه علمی آن را انکار کرد. او معتقد بود می‌توان رفتار را با توجه به محرک و پاسخ شرح داد بدون اینکه احتیاج به حدس زدن باشد.

اصل بنیادی رفتار در نظر اسکینر: ارگانیزم ها پاسخ هایی را تکرار می کنندکه به نتایج مثبت منتهی شود و پاسخهای منفی یا خنثی تکرار نمی شوند. او ثابت کرد با دستکاری پاسخ های حیوانات می تواند رفتار آنها را کنترل کند. طرفدارن وی معتقد بودند این اصول در مورد رفتارهای پیچیده انسان ها هم صادق است. اسکینر معتقد بود محیط رفتار را کنترل می کند و اگر تصور می کنید شما تصمیم گیرنده‌اید اشتباه می کنید. وی نتیجه گرفت: اراده آزاد، تصور غلطی است.

انسان گرایان اعتراض می کنند.

در دهه 1950 رفتارگرایی و روانکاوی با نفوذ ترین مکاتب روانشناسی بود اما به علت انسانیت‌زدایی و انسان را تحت کنترل امیال ابتدایی جنسی دانستن، اشتغال به بررسی رفتار ساده حیوان و مساله سرنوشت، مورد حمله قرار گرفت. از همه مهمتر افراد زیادی معتقد بودند این دو مکتب نتوانسته ویژگی های منحصر به فرد رفتار انسان را تشخیص دهد.

در اثر این مخالفت ها مکتب انسان گرایی بوجود آمد.

انسان گرایی: تاکید بر ویژگی ها منحصر به فرد انسان ها مخصوصا آزادی و پتانسیل رشد شخصی.

انسان گرایان انسان را آلت دست میراث حیوانی یا شرایط محیطی نمی دانند. انسان اساساً با حیوان فرق دارد لذا پژوهش درباره حیوان ربط چندانی به آگاهی از رفتار انسان ندارد.

برجسته ترین معماران انسان گرایی: راجرز و مزلو

راجرز: رفتار عمدتا توسط درک خود یا خودپنداره کنترل می شود. او معتقد بود روانشناسان باید برای شناخت رفتار انسان سائق اساسی انسان به سمت رشد شخصی را درنظر بگیرد.

روانشناسی بالغ می شود.

بعد از جنگ جهانی اول روانشناسی آهسته پیشرفت می کرد. از دهه 1950 حرفه ای شدن روانشناسی ادامه یافت. این روز ها روانشناسی در زمینه های آموزشی، صنعتی، سازمانی، مشاوره گسترش یافته است. اکنون روانشناسی از حالت صرفا پژوهشی خارج شده است و روانشناسان یک سوم وقت خود ار صرف خدمات حرفه ای می کنند.

بازگشت به سرچشمه.

این روزها روانشناسی دوباره به هشیاری که اکنون شناخت نامیده می شود و مبنای فیزیولژیکی رفتار، علاقه پیداکرده است. شناخت اشاره دارد به فرایندهای ذهنی که در فرگیری دانش دخالت دارند. نظریه پردازان شناختی معتقدند برای اینکه روان شناسی رفتار را کامل درک کند باید رویدادهای ذهنی درونی را بررسی کند.

دستکاری تصورات ذهنی= تاثیر بر رفتار

لذا تمرکز صرف روی رفتار آشکار تصویر ناقصی ارائه می دهد.

دهه 1950 و 1960 شاهد کشفیات جدید از رابطه ذهن و بدن و رفتار بود.

تکالیف مختلف نیمکره راست و چپ مغز

مبنای زیستی رفتار مورد پژوهش بیشتر قرار گرفت. آنها معتقد بودند مقدار زیادی از رفتارهای انسان و حیوان را می توان بر حسب ساختار جسمانی - شمیایی توجیه کرد.

روان شناسی امروز.

تعریف:روانشناسی علمی است که رفتار و فرایندهای فیزیولژیکی و شناختی زیربنای رفتار را بررسی می کند و حرفه ای است که دانش گرد آوری شده این علم را درمورد مشکلات عملی به کار می برد

رشد روانی شناسی= افزایش عضویت در APA.

زمینه های پژوهش در روان شناسی

  1. رشد 24.6

  2. اجتماعی 21.6

  3. آزمایشی 14.1

  4. فیزیولژی9.9

  5. شناخت 8

  6. شخصیت 4.8

  7. روان سنجی5.5

  8. سایر 11.5

هفت موضوع مهم

  1. روان شناسی تجربی است.

هرکس از ما می کوشد رفتار را درک کند اما روش روان شناسان تجربی است. تجربه نگری فرضی است که می گوید دانش باید از طریق مشاهد کسب شود.

گمانه زنی، عقل سلیم، عقاید سنتی نیست بلکه برای پاسخ به سوالات از مشاهدات مستقیم استفاده می کنند

  1. روانشناسی از لحاظ نظری متنوع است.

صرفا اطلاعات را جمع نمی کنند بلکه می خواهند  آنچه را مشاهده می کنند توضیح بدهند و بفهمند در نتیجه نظریه پردازی می کنند.

نظریه پردازی: نوعی سیستم مفاهیم مربوط به هم که برای توجیه کردن یک رشته مشاهدات به کار می رود.

مثال: فروید: لغزش های زبان، رویاها، اختلالات روانی در نظر آورد و این مشاهدات ظاهرا نامربوط را با ناهشیار به هم مربوط کرد.

  1. روانشناسی در بستر اجتماعی-تاریخی تکامل می یابد.

    اتفاقات جامعه بر روانشناسی تاثیر می گذارند. مثلا: عقاید فروید در بستر اجتماعی-تاریخی ویژه ای پدیدار شدند

  2. عوامل متعددی رفتار را تعیین می کند.

    اطلاعات بیشتر از عواملی که بر رفتار تاثیر می گذارند منجر به اعتقاد علیت چند عاملی رفتار در روانشناسان شد

  3. رفتارما توسط میراث فرهنگی ما شکل می گیرد.

    افراد در بستر اجتماعی – تاریخی تکامل می یابند. پیشینه فرهنگی ما تاثیر قابل ملاحظه‌ای بر رفتارمان دارد.

  4. وراثت و محیط مشترکا بر رفتار تاثیر می گذارند.

    وراثت و محیط هر دو با اهمیت اند. یک قرن پژوهش ثابت کرد عوامل ژنتیک و تجربه، مشترکا بر هوش و سرشت و شخصیت و آسیب پذیری نسبت به تعدادی از اختلال های روانی تاثیر می گذارد.

  5. تجربه ما از دنیا بسیار ذهنی است.

    ما هنگام مشاهد برخی جنبه ها را نادیده می گیریم لذا ادراک مان شخصی می شود. ذهنی بودن انسان همان چیزی است که روش علمی برای خنثی کردن آن تدارک دیده شده است. روانشناسی سعی در عینی کردن مشاهدات دارد. اگر مردم را با تجربه ذهنی شان رها کنیم شاید هنوز باید باور داشته باشند زمین صاف است و خورشید دور آن می گردد.